معشوق بی نظیر من ..

چشمانم را میبندم و با دلم به تماشایت می نشینم و سپس مرا افسوس و شرمساری در بر میگیرد ...
افسوس باد مرا که یک عمر تو را فقط به چشم یک دوست مینگریستم ..
افسوس باد مرا که تو همیشه در کنارم بودی من از تو جدا ...
افسوس باد مرا که چه لحظه هایم را بی عشق تو سپری کردم ...
شرم باد مرا که عشق خود را به پای معشوقه های متناهی و تهی و دروغین خرج کردم ...
شرم باد مرا که زندگی ام را بدون نام و یاد تو سر کردم...
شرم باد مرا که تو پناهم بودی و من در پی پناهی خود گم گشته بودم ...
به عقب بر میگردم و دوباهر خاطراتم را مرور می کنم ...
چشمانم را میگشایم تو را میبینم در حالی که گویا با من داری حرف میزنی ...
اما چرا من سخنی نمیشنوم ...سیلی محکمی به خودم می زنم و صدای محکم ضربه را احساس میکنم ...
مطمئن می شوم که میشنوم ...دوباره به سویت نگاه میکنم ...اما خبری از تو نیست ... اری ..من هرگز ظرفیت دیدین و شنیدن تو را نخواهم داشت ...
پس در دلم سراغت را باز میجویم .. در دلم نیز دیگر تو را نمی یابم ...غافل از اینکه تو خود یابنده ی دلهای شکسته و بی پناهی ...
پس ای معشوق نامتناهی من ؛ هیچ گاه مرا به خودم وامگذار و یار و پناه و عشق من بمان ..